کد مطلب:316782 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:247

وقتی که مصیبت عمویم، خوانده می شود
در كتاب چهره ی درخشان قمر بنی هاشم اباالفضل العباس علیه السلام صفحه ی 430، به نقل از كتاب شیفتگان حضرت مهدی (عج) داستانی جالب نقل گردیده است كه در ذیل می خوانید:

آنچه را كه اكنون می خوانید، داستانی است كه ناقل آن در سال 1354 شمسی نزد عده ای از علمای قم در صفائیه نقل كرده است. خوشبختانه در روز 16 ذی الحجة الحرام سال 1400 هجری قمری خود نیز شخصاً در صحن مقدس حضرت فاطمه ی معصومه علیهم السلام او را زیارت كردم.

وی كه آثار صدق و دوستی اهل بیت علیهم السلام از سیمایش مشهود بود، ضمن داستانهای زیادی كه از شرفیابیش خدمت امام زمان ارواحنا فداه تعریف كرد، همین داستان را نیز با برخی نكات تازه توضیح داد.

اینك اصل داستان، كه به راستی شگفت انگیز و امیدبخش است و می فهماند كه در عصر ما نیز افرادی لایق آن هستند كه این چنین مورد توجه ی حضرت مهدی حجة بن الحسن العسكری (عج) باشند، وی گفت:

سال اولی كه به مكه مشرف شدم، از خدا خواستم 20 سفر به مكه بیایم تا بلكه امام زمان (عج) را هم زیارت كنم. خوشبختانه خداوند توفیق 20 بار سفر به مكه و نیز دیدار یار (عجل الله تعالی فرجه الشریف) را كرامت نمود.

چگونگی، آنكه، ظاهراً سال 1353 بود به عنوان كمك كاروان از



[ صفحه 78]



تهران رفته بودم، شب هشتم از مكه به عرفات آمدم كه مقدمات كار را فراهم كنم كه فردا شب، وقتی حاجی ها همه باید در عرفات باشند از جهت چادر و وضع منزل نگران نباشند.

شرطه ای آمد و گفت: آقا چرا الان آمدی؟ كسی نیست. گفتم: برای این آمده ام كه مقدمات كار را آماده كنم. گفت: پس امشب نباید خواب بروی. گفتم چرا؟ گفت: به خاطر آنكه ممكن است دزدی بیاید و دستبرد بزند. گفتم: باشد.

بعد از رفتن شرطه، تصمیم گرفتم شب را نخوابم. برای انجام نافله ی شب و دعاها وضو گرفته، مشغول نافله شدم. بعد از نماز شب، حالی پیدا كردم و در همین حال بود كه شخصی درب چادر آمد و بعد از سلام وارد شد و نام مرا برد. من از جا بلند شدم و پتویی چندلا كرده زیر پای وی افكندم.

او نشست و فرمود: چای درست كن. گفتم: اتفاقاً تمام اسباب چای حاضرست، ولی چای خشك از مكه نیاورده ام و فراموش كرده ام. فرمود: شما آب روی چراغ بگذار تا من چای بیاورم.

از میان چادر بیرون رفت و من هم آب روی چراغ گذاشتم. طولی نكشید كه برگشت و یك بسته چای را كه وزن آن در حدود 80 الی 100 گرم بود به دست من داد. چای را دم كرده پیش رویش گذاردم. خورد و فرمود: خودت هم بخور! من هم خوردم. اتفاقاً عطش هم داشتم و چای لذت خوبی برای من داشت.

بعد فرمود: غذا چه داری؟ عرض كردم: نان، فرمود: نان خورش چه داری؟ گفتم: پنیر. فرمود: من پنیر نمی خواهم. عرض كردم: ماست هم از ایران آورده ام. فرمود: بیاور. گفتم: این كه از خود من نیست، مال تمام اهل



[ صفحه 79]



كاروان است. فرمود: ما سهم خودمان را می خوریم! دو سه لقمه خورد.

در این وقت چهار جوان صبیح المنظر كه موهای پشت لبشان تازه سبز شده بود، جلوی چادر آمدند. با خود گفتم: نكند اینها دزد باشند!

اما دیدم سلام كردند و آن شخص جواب داد خاطر جمع شدم. سپس نشستند و آن آقا فرمود: شما هم چند لقمه بخورید. آنها هم خوردند.

سپس آقا به آنها فرمود: شما بروید. خداحافظی كردند و رفتند. ولی خود آقا ماند و در حالی كه نگاهش به من بود سه بار فرمود: خوشا به حالت محمدعلی! گریه راه گلویم را گرفت. گفتم: از چه جهت؟ فرمود: چون امشب كسی در این بیابان برای بیتوته نمی آید، این شبی است كه جدم امام حسین علیه السلام در این بیابان آمده.

بعد فرمود: دلت می خواهد نماز و دعای مخصوص كه از جدم هست بخوانی؟

گفتم: آری. فرمود: برخیز غسل كن و وضو بگیر. عرض كردم: هوا طوری نیست كه من با آب سرد بتوانم غسل كنم. فرمود: من بیرون می روم، تو آب را گرم كن و غسل نما. او بیرون رفت، و من بدون اینكه توجه داشته باشم چه می كنم و این آقا كیست، وسیله ی غسل را فراهم كرده و غسل نمودم و وضو گرفتم. دیدم آقا برگشت.

فرمود: حاج محمدعلی غسل كردی و وضو ساختی؟ گفتم: بلی فرمود: دو ركعت نماز به جا بیاور، بعد از حمد 11 مرتبه سوره ی «قل هوالله» را بخوان و این نماز امام حسین علیه السلام در این مكان است.

بعد از نماز شروع كرد دعایی خواند كه یك ربع الی بیست دقیقه طول كشید، ولی هنگام قرائت اشك مانند ناودان از چشم مباركش جریان داشت. هر جمله ی دعا را كه می خواند در ذهن من می ماند و



[ صفحه 80]



حفظم می شد. دیدم دعای خوبی است مضامین عالی دارد، و من با اینكه دعا زیاد می خواندم و با كتب دعا آشنا بودم به مانند این دعا برخورد نكرده بودم. لهذا در فكرم خطور كرد و تصمیم گرفتم فردا برای روحانی كاروان بگویم بنویسد، لكن تا این فكر در ذهنم آمد آقا از فكر من خبردار شد. برگشت و فرمود: این خیال را از دل بیرون كن، زیرا این دعا در هیچ كتابی نوشته نشده و مخصوص امام علیه السلام است و از یاد تو می رود.

بعد از اتمام شدن دعا، نشستم و عرض كردم: آقا توحید من خوب است كه می گویم: این درخت و گیاه و زمین و همه ی اینها را خدا آفریده! فرمود: خوب است و بیشتر از این از تو انتظار نمی رود. عرض كردم: آیا من دوست اهل بیت علیهم السلام هستم؟ فرمود: آری و تا آخر هم هستید، و اگر آخر كار شیطانها فریب دهند آل محمد صلی الله علیه و آله به فریاد می رسند.

عرض كردم آیا امام زمان در این بیابان تشریف می آورند؟ فرمود: امام الان در چادر نشسته. با اینكه حضرت به صراحت فرمود اما من متوجه نشدم و به ذهنم رسید كه: یعنی امام در چادر مخصوص به خودش نشسته. بعد گفتم: آیا فردا امام با حاجیها در عرفات می آید؟ فرمود: آری. گفتم: كجاست؟ فرمود: در «جبل الرحمة» است.

عرض كردم: اگر رفقا بروند می بینند؟ فرمود: می بینند، ولی نمی شناسند. گفتم: فردا شب در چادرهای حجاج می آید و نظر دارد؟ فرمود: در چادر شما، چون فردا شب مصیبت عمویم حضرت اباالفضل العباس علیه السلام خوانده می شود، امام می آید.

بعداً سه اسكناس صد ریالی سعودی به من داد و فرمود: یك عمل عمره برای پدرم به جای بیاور. گفتم: اسم پدر شما چیست؟ فرمود: سید



[ صفحه 81]



حسن. عرض كرد: اسم شما؟ فرمود: سید مهدی. قبول كردم.

آقا بلند شد برود، او را تا دم چادر بدرقه كردم. حضرت برای معانقه برگشت و با هم معانقه نمودیم، و خوب به یاد دارم كه خال طرف راست صورتش را بوسیدم. سپس مقداری پول خورد سعودی به من داده فرمود: برگرد تا برگشتم، دیگر او را ندیدم. این طرف و آن طرف نظر كردم كسی را نیافتم. داخل چادر شدم و مشغول فكر كه این شخص كی بود؟ پس از مدتی فكر، با قرائن زیاد، مخصوصاً اینكه نام مرا برد و از نیت من خبر داد و نام پدرش و نام خودش را بیان فرمود، فهمیدم امام زمان علیه السلام بوده شروع كردم به گریه كردن. یك وقت متوجه شدم شرطه آمده و می گوید: مگر دزدها سر وقت تو آمدند؟ گفتم: نه. گفت: پس چه شده؟ گفتم: مشغول مناجات با خدایم.

به هر حال به یاد آن حضرت تا صبح گریستم و فردا كه كاروان آمد قصه را برای روحانی كاروان گفتم، او هم به مردم گفت: متوجه باشید كه كاروان مورد توجه امام علیه السلام است. تمام مطالب را به روحانی كاروان گفتم، فقط فراموش كردم كه بگویم آقا فرمود فردا شب چون در چادر شما مصیبت عمویم خوانده می شود می آیم.

شب شد، اهل كاروان جلسه ای تشكیل دادند و ضمناً حالت توسل، آن هم به حضرت عباس علیه السلام پیدا كردند! اینجا بیان امام زمان علیه السلام یادم آمد. هرچه نگاه كردم آن حضرت را داخل چادر ندیدم. ناراحت شدم و با خود گفتم: خدایا وعده ی امام حق است. بی اختیار از مجلس بیرون شدم. درب چادر همان آقا را دیدم. عرض ادب كرده می خواستم اشاره كنم مردم بیایند آن حضرت را ببینند، اما آقا اشاره كرد: حرف مزن! به همان حال ایستاده بودم تا روضه تمام شد و دیگر



[ صفحه 82]



حضرت را ندیدم. داخل چادر شده جریان را تعریف نمودم.



گفتم كه روی خوبت از من چرا نهان است؟

گفتا تو خود حجابی، ورنه رخم عیان است



گفتم كه از كه پرسم، جانا نشان كویت؟

گفتا نشان چه پرسی؟ آن كوی بی نشان است



گفتم مرا غم تو، خوشتر ز شادمانی

گفتا كه در ره ما غم نیز شادمان است



گفتم كه سوخت جانم، از آتش نهانم

گفت آن كه سوخت او را، كی نادی فغان است



گفتم فراغ تا كی؟ گفتا كه تا تو هستی

گفتم نفس همین است، گفتا سخن همان است



گفتم كه حاجتی است، گفتا بخواه از ما

گفتم غمم بیفزا گفتا كه رایگان است



گفتم ز «فیض» بستان این نیم جان كه دارد

گفتا نگاه دارش، غمخانه ی تو جان است



شعر از «فیض كاشانی»



[ صفحه 83]